رمان دزد و پلیس(16)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


جلوی آیینه وایستاده بودم و داشتم به خودم از توی آیینه نگاه میکردم.. خیلی ظاهر معمولی داشتم .. یه تی شرت سفید تنم بود با یه شلوار مشکی.. موهامم باز ریخته بودم دور وبرم .
اره ..با اونا نرفتم و نخواهمم رفت .. باید تنبیه شن .. این کاری بوده که خودشون منو انداختن توش .. میخوام اترین ازم بدش بیاد همونطور که من ازش بدم میاد .. میخوام بهش خیانت کنم ..همونطور که اون این کارو با من کرد .. همونطور که بقیشون این کارو با من کردند.. تقه ای به در خورد و در باز شد.. 
– حاضری؟ 
خدمتکار بهم نگاه کرد. 
– اِ! تو که حاضر نشدی؟ 
به پیرهن دکلته و تنگ مشکی که روی تخت بود نگاه کردم .از کمرش دوتا تور بهش وصل بود و موقع راه رفتن دو طرف پام قرار میگرفت.. 
برگشتم و گفتم : برای اون چه فرقی داره من چه شکلیم اون که کار خودشو میکنه !! 
و با سرعت از کنارش رد شدم.. 
داد د : وایسا ..وایسا !! 
با حالت دو رفتم سمت اتاق یارا و در زدم. 
– بله؟
در باز کردم و وارد شدم. 
سرش پایین بود و داشت چیزی مینوشت. 
خدمتکار نفس زنان اومد سمتم و گفت: مگه نگفتم .. اوا سلام اقا ببخشید .. من بهشون گفتم صبر کنن ولی .. 
یارا سرشو اروم بلند کرد و از پشت عینک مستطیلی شکلش بهم نگاه کرد.
سرشو روی کاغذش برگردوند و گفت : اشکالی نداره برو! 
خدمتکار نگاهی از روی تردید بهم کرد و رفت. 
– بیا تو درم ببند. 
در بستم و دست به سینه نگاهش کردم..

تقریبا پنج دقیقه ای طول کشید و بالاخره قلمشو روی میز گذاشت و دفترشو بست. 
عینکشم برداشت و روی میز گذاشت از جاش بلند شد و به سمتم اومد. 
یه شلوار کرم رنگ پوشیده بود به همراه یه بولیز سرمه ای .. یقشم باز گذاشته بود.
جلوی میز تحریرش وایستاد و بهش تکیه کرد.
دست به سینه نگام کرد و گفت : خوب؟ 
نگاش کردم. 
– منظورم اینه که ..خوب تصمیمت چیه ؟ می مونی یا می خوای بری؟ 
صورتمو جمع کردم و گفتم : راستش این رفتارتون یکم برام عجیبه!!
صاف وایستاد و همینطور که به سمتم میومد گفت : عجیب؟!! چرا؟ 
-خوب راستش برای سردسته ی قاچاق چیای نیویورک این رحم و عطوفت..!! می فهمین که ؟! 
– مگه بقیه قاچاق چیا چجورین؟ 
- خوب .. معمولا ادمای بی رحم و پست و کثیفین ..که از صد تا حیوونم بدترن!!..در ضمن خیلیم دختر بازن! 
خندید و گفت : تا حالا کسی اینجوری بهم متلک نینداخته بود !! 
اَه! این چرا اینقدر تیزه؟!! 
- نمیدونم که چی یا چجوری بهت گفته که من قاچاقچیم و برامم مهم نیست ..چون این چیزیه که من هستم! ولی میخوام اینو بدونی که دیگه لطفا به روم نیار..به خصوص با این چیزایی که برام توصیف کردی!! 
رفت سمت پنجره ی اتاقش و پنجره رو باز کرد. بعد دوباره رفت پشت میزش نشست. 
وا این چرا اینجوریه؟ 
اصلا با اون یارایی که من تصور میکردم فرق داره ..این ..این خیلی متین و با وقاره ..من فکر میکردم خیلی پست باشه ..
-خوب..؟ 
همونطور که داشت کشوهاشو میگشت گفت : خوب چی؟ 
- یعنی چی خوب چی؟.. 
به سمتش رفتم و جفت دستامو روی میزش گذاشتم و با تمسخر گفتم : پس اون شب رویایی و ..بهترین شب زنگیتو .. همه ی این چرت و پرتایی که خدمتکار میگفت چی می شه؟؟ 
نگام کرد. 
مستقیم به چشمام لبخند زد وگفت : هوران ..هم تو و هم من خوب میدونیم که تو مایل به انجام این کار نیستی و منم...دوست ندارم زورت کنم.. 



چـــــــــــی؟؟ درست شنیدم ؟؟ یعنی این الان گفت که نمیخواد با من .. 
–چی؟..تو.. 
از جاش بلند شد. 
به سمتم اومد. 
دستاشو توی جیبش کرد و گفت : با من بیا! 
نگاهش کردم ..به سمت تراسش رفت و در باز کرد. 
جلوی در وایستاد وگفت : بیا دیگه!! 
با تردید رفتم نزدیکش نگاهش کردم و رفتم بیرون. 
توی تراسش هرنوع گیاهی پیدا میشد..اونقدر زیبا بود که اصلا خودم یه دقیقه کف کردم. تراسش خیلی بزرگ بود به اندازه ی یه اتاق خواب بود. 
دورتادورش گیاه قرار داشت ..هرنوعی که بگی!! 
– قشنگه نه؟ 
- این .. زیباست! 
- چرا نمیشینی؟ 
و با دستش به میز و صندلی کنار تراس اشاره کرد. به سمتش رفتم و نشستم. 
خودشم اومد و کنارم نشست.
شی ای رو به سمتم گرفت. 
– این چیه؟
ابروشو بالا انداخت. ازش گرفتم. دست خودشم بود .بازش کرد. 
– بستنی؟ ..تو این سرما؟!! 
– سرد که خنکه! ..ولی میچسبه! امتحان کن!! 
و گازی به بستنی عروسکیش زد. 
به بستنی نگاه کرد.
خندیدم وگفتم : این که بستنی میهنه!! 
نگاش کردم . 
داشت با لذت به بستنیش گاز میزد. 
– اینو از کجا اوردی؟ 
-چه فرقی داره تو که اینجارو نمیششناسی! 
– یعنی از اینجا اوردی؟ 
خیلی شیک و جدی گفت : په نه په! بیسیم زدم برام با پست ویژه بفرستن! 
هاج و واج نگاش کردم. نگام کرد . 
سرشو تکون داد که یعنی چیه؟
لبخند زدم.اونم لبخند زد.
میزو نگاه کرد بعد از یه دقیقه جفتمون زدیم زیر خنده .. فکرشم نمیکردم که قراره امشب چه اتفاقی برام بیوفته ! بستنیمو گاز زدم. 
متاسفانه نمیدونم شل بود چی بود فقط وقتی دوباره بهش نگاه کردم بستنیم نصف شده بودم.
نگام کرد : حالا فهمیدی می چسبه؟ 
سرمو تکون دادم .. چقدرم که میچسبید ..!!!!

وارد اتاق شدیم. در تراسو بست.
روی تختش نشستم. منتظر بودم بگه باید چی کار کنم؟ برم یا بمونم؟ 
غیر منتظره گفت : میتونی با همینا بخوابی؟به لباسام اشاره کرد.
نگاهش کردم.
نگام کرد : ببین .. نمی تونی بری توی اتاقت و همونطورم که گفتم کاریت ندارم . پس باید اینجا بخوابی! 
– اما.. 
– قول میدم شب لگد نزنم .. حرف نزنم .. راه نرم .. اوکی؟ 
با نارا حتی سرمو تکون دادم. 
– چرا نمی تونم برم؟.. 
اومد و کنارم نشست و گفت : ببین ..این یه رسمه ..بین قاچاقچیای نیویورک یا حداقل نیویورک .. اینجوری که من میدونم .. به هرحال .. وقتی کسی تمایل به شراکت داره هدیه ای میده ..انسان یا حیوون ..مادی یا غیر مادی .. فرقی نداره .. وخوب اوناهم تورو به من هدیه دادن .. اگه تو بخوای ازاین در بیرون بری این یعنی که من تورو نخواستم و پس فرستادم.. در بعضی از باندا این یعنی جنگ ولی در بعضی دیگه این پایا ن شراکته .. و منم اینو نمی خوام ..می فهمی که؟
سرمو تکون دادم.. 
–می فهمم !! 
–خوبه! 
بلند شد . 
–بهتره همه فکر کنن که امشب اتفاقی بین ما افتاده .. اینطوری بهتره ..
نگام کرد.
-من میخوام لباسمو عوض کنم ..تو یا اونورو نگاه کن یا بخواب! 
بلند شدم و رفتم زیر پتو.
پتو رو کشیدم روی سرم.. فکر نمیکردم یارا اینقدر ادم باشه ..همین که اینقدر شعور داره که .. اوووف! خدایا ما که حکمتشو نفهمیدیم ولی شکرت!! 
تخت تکون خورد.
بعدش صدای نفساشو شنیدم ... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم..اینم از امشب ما ..


ازخواب بیدار شده بودم ولی چشمام هنوز بسته بود. هنوزم خوابم میومد و دلم میخواست بخوابم 
دستمو بلند کردم و خواستم بزارم کنار صورتم که وقتی که خواستم کف دستمو کنار بیارم یهو شالاپ! محکم خورد به یه چیزی! 
یهو چیزی کنارم از جاش پرید.
چشمامو باز کردم و توی جام نشستم. 
سرمو تکون میدادم و با چشمای ترسیده گفتم : چی شده؟ ..چه خبره؟ 
ترسیده بودم. 
به کنارم نگاه کردم.
یارا دستشو گذاشته یه ور صورتش و داشت میمالید. 
همون لحظه فهمیدم چی شده. خندم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم. 
به زور گفتم : خوبی؟ 
برگشت و با چشمایی خواب الود نگام کرد.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.. 
– ببخشید ..اصلا از قصد نبود... 
دستمو گذاشتم جلوی دهنم. 
از کارم خندم گرفته بود.. اصلا یادم نبود کسی کنارم خوابیده .. 
– دردت گرفت؟ 
با صدایی کلفت گفت : نه ولی خوابم پرید! 
–ببخشید.. فکر نمیکردم انقدر بهم نزدیک باشی که ... 
نگاش کردم..
من دستمو میخواستم بزارم کنار صورتم ولی خورده بود توی صورت اون..این یعنی صورتامون اونقدر بهم نزدیک بوده که اگه من تکون میخوردم احتمال ... وای! خدا روشکر!
در اتاق زده شد. 
یارا از جاش بلند شد و رفت دم در. در تا نیمه باز کرد . 
صدای زنی اومد : قربان ..صبحونتونو اوردم.. 
یارا به من نگاه کرد. 
سریع رفتم زیر پتو و پتو رو تا سرم بالا کشیدم. 
– بیا تو ! 
صدای قدم های زنو میشنیدم که توی اتاق میپیچید ..بعدش صدای برخورد سینی رو با چیزی مثل شیشه و بعدش با اجازه ای گفت و در اتاق بسته شد. 
پتو رو اروم کشیدم کنار. 
رفته بود.
یارا به سمت در که گوشه ی اتاق بود رفت و بعدش صدای شر شر آب اومد..از جام بلند شدم و رفتم سمت میز صبحونه. 
به به! به به! 
روی صندلی که پشت میزش بود نشستم و شروع کردم به خوردن. 
اومد تو. 
نگام کرد.. میدونم چرا تعجب کرده بود چون داشت به یه دختری نگاه میکرد که انگار یه ماه بود چیزی نخورده. لقمه مو به زور قورت دادم و به صندلی تکیه کردم. 
به سمت میز اومد و فنجون قهوه رو برداشت. 
نگاش کردم. 
روی صندلی جلوی میز نشست و مشغول خوردن قهوه اش شد.
مظلومانه نگاش کردم. 
همونطور که داشت قهوشو میخورد و به روبه روش نگاه میکرد گفت : چیزی شده؟ 
- اممم..شما نمیخورین؟ 
- نه ! من فقط قهوه میخورم. 
خوب چه بهتر! همش مال خودم! 


اومدم شروع کنم که صدای در اومد. 
به یارا نگاه کردم یعنی چی کار بکنم؟ دستشو بالا اورد که یعنی بشین و بخور. 
به در نگاه کردم. 
– بیا تو! 
نگهبانی وارد شد. 
اول به من نگاه کرد و بعد به یارا . 
– قربان .. مهمون دارین! .. 
– بگو بیان تو ... راستی ..هویت اون تیر اندازه معلوم نشد؟ 
- نخیر قربان .. حرف نمیزنه! 
– خیله خوب بگو بیان تو .. و رفت. 
من : اووم فکر کردم اون یارو مرده .. 
– ماهم همین فکرو میکردیم ولی بی شرف جلیقه ی زدگلوله تنش بود! 
کلماتشو با هرس ادا میکرد. 
از جام بلند شدم. 
– من برم؟ سرشو تکون داد. 
– کارت داشتم خبرت میکنم! 
– اوکی! 
و در باز کردم و خواستم برم بیرون که جلوی در با اترین چشم تو چشم شدم. از جلوی در کنار رفتم تا داخل شه. نگاهشو روم حس میکردم.. دوست داشتم حسشو بدونم وقتی دیده من از اتاق یارا بیرون اومدم.
در بستم و به سمت اتاقم رفتم.
در اتاق نیمه باز بود. از لایه در نگاه کردم. 
همون زنه که اونروز کنار یارا توی راهرو دیدمش توی اتاقم بود و داشت اتاقمو بهم میریخت. 
شلوارک لی به همراه تاپ نارنجی پوشیده بود و موهاشو بالای سرش جمع کرده بود.
خواستم برم تو که با دیدن اسلحه ی دستش سر جام وایستادم. خدایا حالا چی کار کنم؟؟ نکنه منو بکشه!! 
صدایی توی سرم گفت : کی با تو کار داره؟
اگه کار نداره پس چرا داره اتاقمو بهم میریزه؟!! از در فاصله گرفتم.
خدمتکاره که از دستم عصبانی.. میترسم اگه به نگهبانی بگم یارا رو عصبانی کنم پس به سمت اتاقش برگشتم. در زدم. خدایا کمکم کن! 
–بله؟
در باز کردمو سرمو بردم تو.
اترین و یارا هردو متعجب به من نگاه کردند.
اترین از قیافش معلوم بود حالش خوب نیست.یکم عصبی بود
میخواستم با یه تیر دوتا نشون بزنم. هم کرممو خالی کنم و هم کمکشو بخوام. 
خیلی خودمونی گفتم : میشه بیای؟
اخم کرد وگفت : طوری شده؟ 
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. منتظر نگام کرد که با چشمام به اترین نگاه کردم. دیدم که صورتش از عصبانیت جمع شد. یارا بلند شد و اومد دم در.
خیلی نزدیکش وایستادم و جفت دستامو گذاشتم روی سینشو و توی صورتش نگاه کردم.
تمام مدت حواسم به اترین بود که داشت مارو نگاه می کرد.
حالا بهت ه *ر*ز*ه* رو نشون میدم! تعجبو توی چشمای یارا دیدم. 
اروم گفتم: یه مشکلی هست.. 
و به اتاقم نگاه کردم. 
همزمان که داشتم باهاش صحبت میکرد ضربان قلبشو زیر کف دستم حس میکرد..اروم و خونسرد.. پشت سرهم بدون هیچ استرسی...با صدای گیراش گفت : چیزی شده؟
- اووم .. نمیدونم..ولی یه خانومی توی اتاقمه که.. 
مشتاق نگاهم کرد. توی چشماش زل زدم وگفتم : اسلحه دستشه! 
چشماش بست و نفسشو با صدا بیرون داد.رو به اترین کرد و گفت : الان میام!
به اترین نگاه کردم که چجوری از عصبانیت لیوانو توی دستش فشار میداد. به زمین خیره شده بود.
عقب رفتم. 
یارا در بست و جلوم راه افتاد به نگهبان توی راهرو گفت : موقعیت شماره سه! 
و نگهبان سرشو تکون داد و دنبالمون راه افتاد.
یه تفنگ بزرگم داشت. 



یارا به اتاقم رسید. گفت : کنار نگهبان وایسا. اون ازت مراقبت میکنه! 
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یعنی اینقدر خطرناک بود.؟؟
زنه فریاد میزد .
نگهبان دیگه ای هم اومد.
یارا در باز کرد. زن به سمت ما برگشت. چشماش قرمز شده بود. چرا دروغ! اون لحظه با دیدن قیافش ترسیدم. با دیدن یارا نفسشو محکم بیرون داد و عین یه غول زخم خورده به سمتش دوید اول فکر کردم میخواد به یارا حمله کنه ولی وقتی به من نگاه کرد دوهزاریم افتاد هدفش منم.
مثل بچه کوچولویی پشت مرد نگهبان قایم شدم. 
یارا کنار رفت و مرد نگهبان به سمت زن رفت. 
من کاملا تنها بودم. 
گارد گرفتم که بزنمش ولی وقتی هیکل اونو با خودم مقایسه کردم انگار در برابر فیل باشم.
چاق نبود تپل بود و اونجوری که نگهبان پس میزد معلوم بود ضرب دست محکمی داره. 
یهو کنترلش از دست نگهبان خارج شد و به سمتم حمله کرد. 
جا خالی دادم و خورد به دیوار .
برگشت سمتم و خشمگین نگام کرد.
اسلحه شو به سمتم گرفت وگفت : میکشمت!..می کشمت عوضی!!! ..
داد زد : هیچ کس..هیچ کس حق خ*و*ا*ب*ی*د*ن با یارا رو به جز من نداره ..فهمیدی؟؟ اون مال منه!!
ولحظه ای بعد صدای شلیک فضای راهرو پر کرد.
چشمامو بسته بودم..اروم بازشون کردم.. زنه متعجب داشت به سمت چپش نگاه میکرد. 
اروم سرمو برگردوندم. 
اترین اسلحشو پایین اورد و به سمت ما دوید.
اترین با شلیک گلوله به سمت اسلحه ی زن اسلحه رو از دستش انداخته بود .
نگهبانا به سمت زنه دویدن و اونو گرفتن. 
زنه بالا و پایین میپرید و میخواست خودشو خلاص کنه.. 
– کارم باهات تموم نشده .. حالیت میکنم ..عوضی! 
دستمو رو گوشام گرفته بودم..
این صحنه رو یادمه.. اونشب لعنتی ... 

خواهرمو اروم توی آغوشم گرفته بودم..با اینکه خودم سنی نداشتم و تازه شونزده سالم شده بود اما سعی میکردم ارومش کنم..صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود..بابام دوباره مواد کشیده بود..بیشتر از همیشه.. مادرم جیغ میزد و بابام اربده میکشید.. که یهو بنگ!! صدای شلیک گلوله اومد و یهو همه جا ساکت شد... خواهرم از بغلم بیرون پرید .. دو سالش شده بود ... و به سمت در دوید. 
پریدم و محکم گرفتمش..تقلا میکرد و میخواست بره بیرون اما نذاشتم..خودمم ترسیده بودم.. میدونستم اتفاقی افتاده فقط امیدوار بودم سر بابام اومده باشه .. امیدوار بودم کسی که در این اتاقو باز میکنه مامانم باشه نه بابام... 
اما اشتباه میکردم..
–هوران؟؟..هوران؟ 
به اترین نگاه کردم... مضطرب بود..
قطره های عرق از روی پیشونیم سر میخوردن و به سمت پایین میومدن.. 
یارا بازومو گرفت : بیا بیا بریم توی اتاق من استراحت کن..رنگت شبیه گچ شده.. 
حرفی نزدم..نمی تونستم چیزی بگم.. من حرکت نمیکردم بلکه یارا منو با خودش می برد. 
به پشت سرم نگاه کردم. 
اترین دنبالمون میومد.. بهم نگاه کرد.. قفسه ی سینم تند تند بالا و پایین میرفت. 
جلوی در اتاق وایستاد و فقط نگاهم کرد.
اروم روی تخت نشستم. 
– میخوای تنهات بزارم؟ 
- میخوام برم تراس. 
سرشو تکون داد ومنو برد.
بعدشم خودش رفت. 
پا برهنه روی مرمر سفید قدم برمیداشتم..هوای نیویورک بارونی بود..داشت کم کم بارون می گرفت. لب تراس جلوی شمعدونی روی زمین نشستم..گل مورد علاقه ی مادرم.. 
دلتنگش بودم.. قطره ای کنارم روی سرامیک ریخت ..قطره ای دیگه و دیگه و کم کم بارون گرفت.. 
گذاشتم..گذاشتم بارون به صورتم بخوره..تا شاید شاید خاطراتمو از بین ببره..نمی خواستم نمی خواستم هیچ کس و هیچ چیز رو به یاد بیارم.. اگه دست من بود ترجیح می دادم زنده نباشم. بارون با صورتم برخورد میکرد و هر قطره ای که سرازیر میشد صورتمو قلقلک میداد.. نوازشم میکرد ..مثل مادرم.. مهربون..و زیبا بود. 
چشمامو باز کردم و به اسمون خیره شدم.. 
– دلم برات تنگ شده مامان .. 
و چشمامو اروم بستم..قطره های بارون با پلکام برخورد و پلکامو ناز میکردن.. دوست داشتم ..این حسو میخواستم.. زمانی که زیر بارون می نشستم..دیگه احساس تنهایی نمیکردم..انگار اسمونم با من همراه میشد ... سرمو روی پاها زمین میذاشتم و بهش اجازه میدادم تا با دستاش نازم کنه... همونطور که سرمو روی مرمر سفید گذاشته بودم..اروم چشمامو بستم و تنها به زمین و دستاش –بارون- اجازه دادم فکرمو مشغول کنند.... 

****

اترین روی مبل راحتی و شیک هال نشسته بود وخدمتکار با ناز وعشوه داشت براش پذیرایی میکرد..اما اون اصلا حواسش نبود..اون فقط حواسش پیش هورانبود..ی
عنی واقعا دیشب اون کارو کرده؟؟ یا اینکه فقط میخواسته هرس منو در بیاره؟..
اما رفتارش..با مرورو کردن اونصحنه - هوران ویارا دم در اتاق - چشماشو محکم بست..لعنتی!لعنتی!لعنتی! هوران .. یارا وارد شد و رو به روی اترین نشست.. 
- ببخشید یکم دیر شد .. 
- نه خواهش میکنم! اتفاقی که نیوفتاده ؟!! 
- نه ..فقط رونیکا یکم توی مشروب زیاده روی کرده.. به خاطر دیشب و این چیزا!! 
اترین خیلی خودمونی گفت : دوست دخترته؟ 
یارا خندید و ازوم گفت : بیشتر مزاحممه تا دوستم!! 
- پس چرا از شرش راحت نمیشی؟؟..کسی که به این راحتی اسلحه دستش میگیره و توی این خونه میچرخه..می فهمی که؟ 
- متاسفانه اره!..ولی خوب اجباره ! ..به هر حال بگذریم ! گفتی برای چی میخواین منو ببینین؟ 
- امم..خوب راستش.. اول میخواستم ببینم که از هدیمون خوشتون اومد.. و اینکه تصمیم گرفتیم مبلغ شراکت ببریم بالا! 
یارا کف دستاشو روی هم گذاشت وگفت : اووم! البته ..هدیتون خیلی عالی بود من که به شخصا خیلی بهم خوش گذشت مرسی واقعا!! 
نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب